موهاي بافته شده
زن به بهانه اي به خانه ي پدرش در قبيله ي ديگر رفت تا دور از چشم شوهرش، نوزاد را بدنيا آورد. نوزاد بدنيا آمد و زن از ترس اينكه سرنوشت اين دختر هم مثل دختران ديگرش زنده در گور شدن باشد، دختر كوچكش را همراه خود نياورد. شوهر پرسيد: بچه را چه كردي؟ زن با ترس و لرز گفت: بچه مرده بدنيا آمد. سالها گذشت، زن بعد از پنج سال، دوباره به قبيله اش رفت و دختر پنج ساله اش را كه بسيار زيبا بود به همراه خود به خانه آورد. مرد وارد خانه شد تا چشمش به دختري با موهاي بلند و بافته شده، افتاد گفت: اين دختر بچه ي كيست؟ زن باز هم با ترس گفت: دختر همسايه است. اما دختر با شيرين زباني ها مهر پدرش را به جوش آورده بود. پدر با اينكه نمي دانست، اين شيرين زبان، دختر ش است او را در آغوش مي كشيد و به حرفهايش گوش مي داد. زن كه محبت مرد را مشاهده كرد دل را به دريا زد و پرده از روي واقعيت برداشت و به مرد گفت كه: اين دختر، دختر خودمان است. رنگ چهره ي مرد تغيير كرد، دست دختر را گرفت و او را از خانه بيرون برد. بيل و كلنگي كه تا بحال هفت قبر براي هفت دختر كنده بودند در دست راست مرد و دست دختر كه هنوز داشت شيرين زباني مي كرد در دست چپ مرد بود. آفتاب سوزان، عرقها را به روي پيشاني مرد مي نشاند و دختر با دستمال، عرق را از صورت پدر پاك مي كرد. قبر آماده شد، دختر به نگاه پدر مي خندد. پدر او را بغل مي گيرد. دختر كه حالا روبروي صورت پدر رسيده، صورت او را مي بوسد اما … اما پدر او را در گودال مي اندازد و با بيل ، خاك روي موهاي بافته شده ي دخترش مي ريزد. آفتاب ديگر به مرد نگاه نمي كند. امان از جاهليت اين اعراب، كه هنوز هم ادامه دارد….
با سلام درود خدا بر نبي گراميش كه در زمان جاهليت اعراب برگزيده شد. اما اعراب جاهلي كي دست از جاهليت خود برمي دارند.