نابرده رنج، گنج میسر نمیشود
پسر شاه چندین بار از سختگیری معلم نزد پدرش شکایت کرده بود. ولی شرطی بود که قبل از شروع کار پدرش پذیرفته بود و نمیتوانست قولش را برهم بزند. البته پدر میدید که این سخت گیریها چقدر مفید بوده و پسرش در درس روز به روز پیشرفت بیشتری میکند. پسر که میدید نمیتواند پدرش را قانع کند تا معلمش را عوض کند همیشه از معلمش دلخور و ناراحت بود.
چندین سال گذشت تا کم کم پسر به سنین جوانی رسید. او تقریباً توانسته بود تمام علوم زمانه را از معلم خود بیاموزد، شاه که از عملکرد معلم خیلی راضی بود، ثروت قابل توجهی به معلم بخشید و او را راهی خانهاش کرد. ولیعهد با رفتن معلم سخت گیرش خیال میکرد از تعلیم خلاص شده. ولی مدتی نگذشته بود که به دستور شاه پسرش آماده آموزش اصول نظامی شد.
پسر اول خیلی ناراحت شد ولی کمی که گذشت متوجه شد آموزش نظامی با تنبیه همراه نیست. چون فرماندگان نظامی مراعات مقام و رتبهی او را در آینده میکردند و احترام خاصی برای او قائل بودند. این رفتار مهربانانهی آنها باعث شده بود او روز به روز کینهی بیشتری نسبت به معلم کودکیاش پیدا کند.
بعد از چند سال شاه مُرد و پسرش جانشین او شد. چند روزی از تاجگذاری نگذشته بود که یک روز وقتی شاه جوان در حیاط قصر در حال قدم زدن بود. ناگهان چشمش به درخت آلبالو افتاد و تمام ترکههای آلبالویی که در کودکی از معلمش خورده بود یادش آمد. شاه جوان با خود فکر کرد حالا که قدرت را در دست دارد تلافی کند و چند ضربه ترکه آلبالو به معلمش بزند و یکی از نگهبانان قصر را به دنبال او فرستاد.
نگهبان به منزل معلم رفت و گفت: شاه دستور فرمودند هرچه سریعتر خود را به قصر برسانید. معلم که خبر تاج گذاری پسر شاه را شنیده بود پرسید: شاه با من چه کار دارند؟ نگهبان پاسخ داد: نمیدانم. امروز که در باغ در حال قدم زدن بودند جلوی درخت آلبالو که رسیدند، نگاهی به درخت انداختند و به من گفتند بیایم و شما را به قصر ببرم. معلم که از کینه شاه جوان نسبت به خودش آگاه بود فهمید که شاه حالا که قدرت در دست اوست میخواهد تلافی کند.
معلم همین طور که به طرف قصر میرفت دید میوه فروشی آلبالوهای تازه و قرمز رنگی را برای فروش گذاشته مقداری خرید و در جیب خود ریخت. به قصر که رسید دید شاگرد دیروزش که حالا بر تخت سلطنت نشسته ترکهای در دست دارد و به او لبخند میزند. سلام کرد، شاه جوان پاسخش را داد و گفت: استاد کجا رفتید؟ چند سالی هست یکدیگر را ندیدهایم؟ بعد به ترکهی آلبالو اشارهای کرد و گفت: این را میشناسی؟ معلم پاسخ داد: چوب تازهی درخت آلبالوست، بله میشناسم.
شاه گفت: میدانی میخواهم با آن چه کار کنم. معلم که میدانست شاه میخواهد با آن ترکه چه بلایی سرش بیاورد، پیش دستی کرد و گفت: نمیدانم ولی بهترین کار این است آن را جایی بگذاری که همیشه پیش چشم تو باشد. شاه گفت: چرا آن را جلوی چشمهایم بگذارم؟
معلم آلبالوها را از جیبش درآورد و به طرف شاه گرفت و گفت: این آلبالوها را میبینی چقدر قشنگ هستند. اگر درخت آلبالو گرمای تابستان و سرمای زمستان را تاب نمیآورد نمیتوانست چنین آلبالوی خوبی محصول دهد. شما شاگرد قدیم من هم اگر آن همه تلاش و سختی را پشت سر نمیگذاشتید به این باسوادی و درک فهم امروز نبودید. شاه از این تشبیه خوشش آمد، لبخندی به معلم زد و از او خواست تا در دربار بماند و از وزیران شاه باشد.
صفحات: 1· 2