قصه زندگي فاطمه خانم و من
اهل محله به او بي بي مي گفتند و خيلي دوستش داشتند مخصوصا وقتي روسري سبزروشن سرش مي كرد خيلي ملوس مي شد. عيد غدير كه مي شد او شيريني و ميوه تهيه مي كرد و همه همسايگان به عيدي او مي رفتند. او پول فلزي را در يك پياله مي ريخت و به ميهمانان سفارش مي كرد حتما دشت خود را بردارند. هركس بي بي را مي ديد از وضع ظاهري او درس زندگي مي گرفت. بي بي با اينكه نابينا بود اما به نظافت شخصي خودش خيلي اهميت مي داد و هميشه لباسهايش تميز و قشنگ بود. توي خانه بي بي حمام نبود- البته آن زمان بيشتر خانه ها حمام نداشتند- او وسايل حمامش را در زنبيل قرمزرنگي كه چندين بار با كوك هاي قشنگ دوخته شده بود حاضر مي گذاشت وصبح زود با كمك يكي از همسايه ها به حمام سركوچه مي رفت وقتي از حمام مي آمد گونه هاي گلي او مثل سيب قرمز مي درخشيد. يك روز كه از مدرسه مي آمدم به نزديكي هاي كوچه كه رسيدم شنيدم صداي قرآن خواندن مي آيد هرچه به خانه نزديك تر مي شدم صدا هم نزديكتر مي شد، يكمرتبه پاهايم شل شدند ديدم جسد بي جان بي بي را در آمبولانس گذاشتند وهمسايه ها داشتندگريه مي كنند و براي شادي روح بي بي فاتحه و صلوات مي فرستادند. خيلي دلم سوخت آخه بي بي رفيق مهربان و صبور من بود. يادم افتاد روز جلوتر موها ودستهايش را حنا گرفته بود و خيلي قشنگ شده بود مثل اينكه مي دانست دارد به زيارت خدا مي رود. با خودم مي گفتم بي بي جاي تو، توي بهشت پرگل و سبز است آخه تو دلت بزرگ و سبز بود. بعد از گذشت چند سال از فوت بي بي، شوهرش علي ميرزا هم به رحمت خدا رفت . بعد از مدتي وارثين آمدند و خانه قشنگ ونقلي آن دو را خراب كردند و فروختند و اثرات ياد آنان را پاك كردند. وقتي زمان را به عقب مي برم و چهره تمام آدمهاي كوچه را تو ذهن خود مجسم مي كنم متوجه مي شوم انگار نه انگار در اين محله زندگي كرده بودند. خدايا ما آدمها چه زود همديگر را فراموش مي كنيم. روحش شاد.
صفحات: 1· 2