همه چي از اين دو تار مو شروع شد!!!!
دختري بودم بنام فاطمه، در خانواده اي معمولي و مذهبي رشد كردم. بزرگ و بزرگتر شدم تا وقت كنكور و امتحان دانشگاه شد. خوشبختانه يا متاسفانه در دانشگاه قبول شدم. دوستان مقيدي نداشتم اول به اسمم گير دادند و مرا عسل صدا زدند آخه رنگِ چشام عسلي بود بعد نوبت به لباسهام رسيد كه كوتاه و كوتاهتر شد. موهاي لختِ خرمايي داشتم و خيلي به موهاي من حسادت مي كردند. بهم گفتند دو تار از موهات بيرون باشه به جايي برنمي خوره، كم كم دوتار شد، سه تار و سه تار شد، بيشتر و بيشتر. بعدش هم با پسران هم دانشگاهي اردو رفتن و خنديدن و دست دادن و مهماني هاي شبانه رفتن و ….من در اين موجِ بي قيدي دوستانم قرار گرفتم و داشتم غرق مي شدم؛ همه چيز زود مي گذشت و به نظرمون خيلي خوش بوديم تا اينكه يك روز خبر شديم يكي از دخترا بخاطر اينكه خانواده اش با ازدواج او با همكلاسي دانشگاهيش موافقت نكرده بودند، خودكشي كرده بود. يكدفعه بخودم اومدم كه اصلا هدفم از درس و دانشگاه چي بود؛ چي شد. من كجا و فاطمه بودنم كجا. حالا عسل هستم و يك عالمه بي حيايي، وقتي خوبِ خوب، فكر كردم ديدم؛ همه چي از اين دو تار مو شروع شد!!!